گوزنیِ قهرمان

روز و روزگاری در زمان های کهن، گوزن زیبایی بود به اسم گوزنی! و همه را نجات می داد. ولی دوستانش مسخره اش می کردند. چون او از بز می ترسید. ولی گوزنی هیچ حرفی نمی زد و با ناراحتی به خانۀ آبی زیبایش می رفت و غذایش را می خورد. ولی آن روز دوست هایش به رودخانه رفتند تا آب بخورند و بعد از اینکه آب خوردند رئیس شیرها یعنی بزرگترین شیر جهان آمد. و بقیۀ شیرها را با خود آورد. و با هم به دوستای گوزنی حمله کردند و دوستان گوزنی فرار کردند ولی شیرها از همه طرف آن ها را محاصره کردند.

دوستان گوزنی یکدفعه به داخل رودخانه افتادند و جریان آب آن ها را به گودال بزرگ جنگل انداخت. در همان زمان گوزن قهرمان یعنی گوزنی به کمک آن ها آمد و شیرها را نابود کرد. ولی نتوانست رئیس شیرها را نابود کند و مجبور شد فرار کند. او رفت و با خودش رئیس الاغ ها، اسب ها، و گوزن ها را آورد. و توانستند شیر را شکست دهند. آن ها با هم به طرف گودال بزرگ رفتند و طنابی بزرگ به داخل گودال انداختند و دوستان گوزنی را از گودال بیرون آوردند. و دوستان گوزنی از گوزنی تشکّر کردند. و از او بخاطر اینکه او را مسخره می کردند، معذرت خواهی کردند.

شعر گوزنی مهربان

ای گوزنی مهربان ما تو را دوست داریم

ای گوزنی قهرمان ما تو را دوست داریم

ای گوزنی بسیار دان ما تو را دوست داریم

ای گوزنی پهلوان ما تو را دوست داریم

پایان

هیولای مهربان

روز و روزگاری در سرزمین هیولاها، هیولایی که خیلی صورت ترسناکی داشت، زندگی می کرد. او می خواست به سرزمین آدم ها برود ولی دوست هایش بهش می گفتند زامبی ها اونجا زندگی می کنند. چون هیولای قصّۀ ما از زامبی می ترسید و همش فکر می کرد که زامبی ها جلوشن و می ترسید. هیولا خیلی مهربان بود و عصبانی نمی شد. او همون روز به سرزمین انسان ها رفت.

20 روز بعد

بالاخره هیولا به سرزمین انسان ها یا همان سرزمین آدم ها رسید. هیولا از خوشحالی بال در آورد. انسان های پلیس به او تیراندازی کردند. هیولا پرید و همۀ پلیس ها را نابود کرد. آدم ها با ترس فراوان فرار کردند. و هیولا پلیس ها را با قدرتش زنده کرد و گفت: از من نترسید من هیولای مهربانی ام. با من دوست باشید. ولی پلیس ها با بی سیم، پلیس های دیگر را خبر کردند. پلیس ها به سرعت آمدند و هیولا را با دستگاه لیزری اذیت کردند. و هیولا از آنجا رفت و پلیس ها دنبال هیولا رفتند. ولی هیولا ماشین های پلیس ها را داغون کرد و پلیس ها دیگه دنبالش نکردند. هیولا با همۀ آدم ها دوست شد و نفری یک هزار میلیارد نقد پول داد. ولی تا می خواست به رئیس جمهور پول بدهد رئیس جمهور گفت: من خیلی پول دارم. و هیولا گفت: ولی این سهم توئه. ولی رئیس جمهور گفت: من پول نیاز ندارم. و همان موقع یک آدم خوش تیپ اومد و همه به او رأی دادند و رئیس جمهور جدید انتخاب شد. رئیس جمهور قبلی رفت پیش هیولا نشست و هیولا به رئیس جمهور قبلی گفت: چشماتو ببند. حالا باز کن. هیولا به رئیس جمهور پنج هزار میلیارد پول داد. و رئیس جمهور قبلی خوشحال شد. و از هیولا تشکّر کرد.

پایان

داستان سکّه ای که تبدیل به دیو شد

به نام خالق زیبایی

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. روز و روزگاری در روستای زیبایی یک آدمی به اسم حمید زندگی می کرد. او سکّه ای طلا داشت و یک جادوگر بدجنسی بود که هیچ چیزی نداشت. فقط یک خانه ی چوبی قدیمی کوچک داشت. اسم آن جادوگر معلوم نبود چی بود. چون هیچ نه مادرش نه پدرش اسم او را می گفتند و نه خودش. و همش بهش می گفتند جادوگر بدجنس. و جادوگر اعصابش خُرد می شد. و آتیش پرتاب می کرد. و همه ازش می ترسیدند.

او همیشه به حمید حسودی می کرد. تا این که یک روزی تصمیم گرفت حمید را بکشد. او به خانه ی حمید رفت. و سکّه حمید را تبدیل به یک دیو بزرگ کرد. و سریع فرار کرد. که دیو او را از بین ببرد. او با جادویش به آسمان فرار کرد و در آسمان از خنده گریه کرد و دیو حمید را دنبال می کرد تا حمید به ماشین مسابقه ای اش رسید و در ماشین را باز کرد و سوار ماشین شد. دیو داشت می رسید و حمید سریع ماشین را روشن کرد و دنده یک کرد سریع گاز را تا آخر فشار داد. و با ماشین فرار کرد.

جادوگر او را دید و از آسمان جادو کرد که یک درخت بیاید جلوی ماشین. حمید ترمز کرد و با ماشین چپ کرد. و ماشینش داغون شد. حمید شانس آورد که جاییش چیزی نشد. او هر چی تلاش کرد که ماشینش را تعمیر کند، نتوانست که نتوانست. و دیو رسید. حمید پرید بالای درخت ولی دیو از درخت هم بلندتر بود. حمید می خواست برود آن ور درخت. تا اینکه فرشته ای مهربان آمد و به حمید شمشیر بلند و تیزی داد.

او با شمشیر به دیو حمله کرد و تا حمید می خواست دیو را بکشد، شمشیر جادویی نورانی شد و شمشیر به دیو نخورده، دیو مرد. و جادوگر ترسید. ولی حمله کرد. ولی حمید تا شمشیر را بالا برد، جادوگر تبدیل به خاکستر شد. ناگهان حمید دید که جنازۀ دیو تبدیل به هفت میلیون الماس شد. حمید همۀ مردم روستا را صدا زد و همۀ مردم آمدند. حمید پانصد تبر درست کرد و آن ها را به مردم داد و گفت ما این الماس ها را با هم تقسیم می کنیم و مردم روستا با خوشحالی از حمید تشکّر کردند.

پایان

روباه مغرور

روز و روزگاری بود. روباهی بود که فکر می کرد از همه زرنگ تر است. آن روز او برای گرگ تله ای گذاشت و با خود گفت: وقتی گرگ افتاد تو تله ام، او را می خورم. او تله ی خیلی سختی درست کرد. ولی تله خوبی نشد. و تله خراب شد. هر چی تلاش کرد نتوانست تله خوبی درست کند و با خود گفت: من می توانم تنهایی تله خوبی درست کنم و مغرور شد.

روباه باز هم تلاش کرد. ولی نتوانست. هر چقدر تلاش کرد، نشد. او با خود گفت: این کار را نمی توانم انجام بدهم. ولی من خیلی حقّه باز هستم. یک روباه دیگر می آورم و با کمک او تله را درست می کنم. و او را هم با گرگ داخل تله می اندازم و هر دو را می خورم. او رفت دنبال روباه دیگری. در راه سگی آن را دنبال کرد و روباه ترسید و دوید تا به درختی رسید. و با سختی از درخت بالا رفت. سگ به راحتی بالای درخت رفت. ولی روباه چاله پیدا کرد و سگ را انداخت داخل چاله و نجات پیدا کرد.

بالاخره روباه، روباه دیگری دید و با کمک او تله درست کرد. آن ها دو نفره رفتند و گرگی پیدا کردند. و او را با کلک در تله انداختند. در همان لحظه روباه، روباه دیگر را در تله انداخت و تا رفت گرگ و روباه را بخورد. آن ها از تله بیرون آمدند و روباه را دنبال کردند. روباه تند تند جایی برای قایم شدن پیدا کرد و تندی رفت در آن جا. از آن روز به بعد روباه دیگر مغرور نشد. و کسی را گول نزد. و قصّه ی ما هم تمام شد.

سکّه

یه سکّه ای بود که صاحب آن یک پسر به اسم سعید بود. او با آن سکّه یک کفش خرید و رفت پوشید. بعد کفش برای پای او تنگ بود و دوباره به مغازه رفت. یک کفش جدید می خواست بخرد. کفش را پس داد و گفت: من این کفش را می خواهم. آقای مغازه دار گفت: یک سکّه دیگر می خواهد. بعد سعید از مغازه رفت و کار کرد تا یک سکّه گرفت و رفت به مغازه و یک کفش دیگر دید. بعد گفت: آقای مغازه دار من این کفش را می خواهم. آقای مغازه دار گفت: این کفش براتون کوچک است. سعید کفش خوشگل را خرید و قصّه ما هم تمام شد.

ماشین خوشگل

یک ماشین بود خیلی خوشگل بود. همیشه تند می رفت. یک ماشین بود خوشگل نبود، ولی تند نمی رفت. یک روزی ماشین خوشگل با یک ماشین تصادف کرد. ماشین خوشگل خراب شد. و دیگه نمی توانست تند برود. و دیگه هیچ وفت تند نرفت.

شعر خواهر عزیزم

خواهر عزیزم ازت سپاسگزارم که

هر وقت پا درد دارم می خواهیم

بریم بیرون جورابم را تنم می کنی

وقتی که از غذام سیر شدم غذام رو تو می خوری

داستان سگ

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک سگی بود که هر کسی را می دید او را گاز می گرفت. یک روز یک آدم آمد. سگ دست او را گاز گرفت.

فردای آن روز امام حسین (ع) آمد خانه ی سگ. امام حسین (ع) پرسید: چرا همه را گاز می گیری؟ سگ گفت: برای اینکه سرگرم بشوم. امام حسین (ع) گفت: برای این که سرگرم بشوی باید دوست پیدا کنی. سگ حرف امام حسین (ع) را گوش کرد. یک دوست پیدا کرد. سگ همیشه با دوستانش بازی می کرد و دیگر کسی را گاز نمی گرفت.

داستان مار بوگندو

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک ماری بود که همیشه کثیف بود. هیچ وقت خودش را نمی شست. یک روزی رفت خانه ی عقاب. بعد که آمد عقاب گفت: چه بوی بدی می دهی، تصمیم گرفت به خانه ی ببر برود. ببر در را باز کرد و گفت: چه بوی بدی می دهی. بعد مار رفت خانه ی خودش و خوابید.

خواب دید همه از بوی بدش از جنگل رفتند. یهو از خواب بیدار شد. سریع رفت خودش را شست و به طرف دوستانش رفت. آن ها مار را دیدند و گفتند: به به چه بوی خوبی می دهی.

داستان شیر و پلنگ و فیل و خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پلنگی بود که می خواست همه رو اذیت کند. یک شیری بود که همیشه جلوی آن را می گرفت. یک روزی یک فیل به جنگل آمد. پلنگ به آن گفت: چه گوش های بزرگی داری؟ بعد خندید. شیر آمد به آن گفت: فیل مهمان ماست. نباید آن را اذیتش کنی.

روز بعد فیل از آنجا رفت. خدا از پلنگ ناراحت شد. پلنگ خدا را دید. خدا به پلنگ گفت: چرا همه را مسخره می کنی؟ که همه بخندند. خدا گفت: آن ها خوشحال نمی شوند. آن ها ناراحت می شوند. پلنگ گفت: چرا؟ خدا گفت: چون آن ها دوست ندارند آن ها را اذیت کنی. از آن روز پلنگ دیگر کسی را اذیت نکرد.