هیولای مهربان

روز و روزگاری در سرزمین هیولاها، هیولایی که خیلی صورت ترسناکی داشت، زندگی می کرد. او می خواست به سرزمین آدم ها برود ولی دوست هایش بهش می گفتند زامبی ها اونجا زندگی می کنند. چون هیولای قصّۀ ما از زامبی می ترسید و همش فکر می کرد که زامبی ها جلوشن و می ترسید. هیولا خیلی مهربان بود و عصبانی نمی شد. او همون روز به سرزمین انسان ها رفت.

20 روز بعد

بالاخره هیولا به سرزمین انسان ها یا همان سرزمین آدم ها رسید. هیولا از خوشحالی بال در آورد. انسان های پلیس به او تیراندازی کردند. هیولا پرید و همۀ پلیس ها را نابود کرد. آدم ها با ترس فراوان فرار کردند. و هیولا پلیس ها را با قدرتش زنده کرد و گفت: از من نترسید من هیولای مهربانی ام. با من دوست باشید. ولی پلیس ها با بی سیم، پلیس های دیگر را خبر کردند. پلیس ها به سرعت آمدند و هیولا را با دستگاه لیزری اذیت کردند. و هیولا از آنجا رفت و پلیس ها دنبال هیولا رفتند. ولی هیولا ماشین های پلیس ها را داغون کرد و پلیس ها دیگه دنبالش نکردند. هیولا با همۀ آدم ها دوست شد و نفری یک هزار میلیارد نقد پول داد. ولی تا می خواست به رئیس جمهور پول بدهد رئیس جمهور گفت: من خیلی پول دارم. و هیولا گفت: ولی این سهم توئه. ولی رئیس جمهور گفت: من پول نیاز ندارم. و همان موقع یک آدم خوش تیپ اومد و همه به او رأی دادند و رئیس جمهور جدید انتخاب شد. رئیس جمهور قبلی رفت پیش هیولا نشست و هیولا به رئیس جمهور قبلی گفت: چشماتو ببند. حالا باز کن. هیولا به رئیس جمهور پنج هزار میلیارد پول داد. و رئیس جمهور قبلی خوشحال شد. و از هیولا تشکّر کرد.

پایان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *