روباه مغرور

روز و روزگاری بود. روباهی بود که فکر می کرد از همه زرنگ تر است. آن روز او برای گرگ تله ای گذاشت و با خود گفت: وقتی گرگ افتاد تو تله ام، او را می خورم. او تله ی خیلی سختی درست کرد. ولی تله خوبی نشد. و تله خراب شد. هر چی تلاش کرد نتوانست تله خوبی درست کند و با خود گفت: من می توانم تنهایی تله خوبی درست کنم و مغرور شد.

روباه باز هم تلاش کرد. ولی نتوانست. هر چقدر تلاش کرد، نشد. او با خود گفت: این کار را نمی توانم انجام بدهم. ولی من خیلی حقّه باز هستم. یک روباه دیگر می آورم و با کمک او تله را درست می کنم. و او را هم با گرگ داخل تله می اندازم و هر دو را می خورم. او رفت دنبال روباه دیگری. در راه سگی آن را دنبال کرد و روباه ترسید و دوید تا به درختی رسید. و با سختی از درخت بالا رفت. سگ به راحتی بالای درخت رفت. ولی روباه چاله پیدا کرد و سگ را انداخت داخل چاله و نجات پیدا کرد.

بالاخره روباه، روباه دیگری دید و با کمک او تله درست کرد. آن ها دو نفره رفتند و گرگی پیدا کردند. و او را با کلک در تله انداختند. در همان لحظه روباه، روباه دیگر را در تله انداخت و تا رفت گرگ و روباه را بخورد. آن ها از تله بیرون آمدند و روباه را دنبال کردند. روباه تند تند جایی برای قایم شدن پیدا کرد و تندی رفت در آن جا. از آن روز به بعد روباه دیگر مغرور نشد. و کسی را گول نزد. و قصّه ی ما هم تمام شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *