داستان سکّه ای که تبدیل به دیو شد

به نام خالق زیبایی

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. روز و روزگاری در روستای زیبایی یک آدمی به اسم حمید زندگی می کرد. او سکّه ای طلا داشت و یک جادوگر بدجنسی بود که هیچ چیزی نداشت. فقط یک خانه ی چوبی قدیمی کوچک داشت. اسم آن جادوگر معلوم نبود چی بود. چون هیچ نه مادرش نه پدرش اسم او را می گفتند و نه خودش. و همش بهش می گفتند جادوگر بدجنس. و جادوگر اعصابش خُرد می شد. و آتیش پرتاب می کرد. و همه ازش می ترسیدند.

او همیشه به حمید حسودی می کرد. تا این که یک روزی تصمیم گرفت حمید را بکشد. او به خانه ی حمید رفت. و سکّه حمید را تبدیل به یک دیو بزرگ کرد. و سریع فرار کرد. که دیو او را از بین ببرد. او با جادویش به آسمان فرار کرد و در آسمان از خنده گریه کرد و دیو حمید را دنبال می کرد تا حمید به ماشین مسابقه ای اش رسید و در ماشین را باز کرد و سوار ماشین شد. دیو داشت می رسید و حمید سریع ماشین را روشن کرد و دنده یک کرد سریع گاز را تا آخر فشار داد. و با ماشین فرار کرد.

جادوگر او را دید و از آسمان جادو کرد که یک درخت بیاید جلوی ماشین. حمید ترمز کرد و با ماشین چپ کرد. و ماشینش داغون شد. حمید شانس آورد که جاییش چیزی نشد. او هر چی تلاش کرد که ماشینش را تعمیر کند، نتوانست که نتوانست. و دیو رسید. حمید پرید بالای درخت ولی دیو از درخت هم بلندتر بود. حمید می خواست برود آن ور درخت. تا اینکه فرشته ای مهربان آمد و به حمید شمشیر بلند و تیزی داد.

او با شمشیر به دیو حمله کرد و تا حمید می خواست دیو را بکشد، شمشیر جادویی نورانی شد و شمشیر به دیو نخورده، دیو مرد. و جادوگر ترسید. ولی حمله کرد. ولی حمید تا شمشیر را بالا برد، جادوگر تبدیل به خاکستر شد. ناگهان حمید دید که جنازۀ دیو تبدیل به هفت میلیون الماس شد. حمید همۀ مردم روستا را صدا زد و همۀ مردم آمدند. حمید پانصد تبر درست کرد و آن ها را به مردم داد و گفت ما این الماس ها را با هم تقسیم می کنیم و مردم روستا با خوشحالی از حمید تشکّر کردند.

پایان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *