سکّه

یه سکّه ای بود که صاحب آن یک پسر به اسم سعید بود. او با آن سکّه یک کفش خرید و رفت پوشید. بعد کفش برای پای او تنگ بود و دوباره به مغازه رفت. یک کفش جدید می خواست بخرد. کفش را پس داد و گفت: من این کفش را می خواهم. آقای مغازه دار گفت: یک سکّه دیگر می خواهد. بعد سعید از مغازه رفت و کار کرد تا یک سکّه گرفت و رفت به مغازه و یک کفش دیگر دید. بعد گفت: آقای مغازه دار من این کفش را می خواهم. آقای مغازه دار گفت: این کفش براتون کوچک است. سعید کفش خوشگل را خرید و قصّه ما هم تمام شد.

داستان نیسان آبی من

من قبلاً عاشق نیسان آبی بودم. خیلی نیسان آبی رو دوست داشتم. بعد اون دنا پلاس رو دوست داشتم. بعد اون هم تارا رو دوست داشتم. بعد اون هم سمند سورن را دوست داشتم. بعد اون هم لکسوس آر ایکس را دوست داشتم. بعد اون هم بی ام وه را دوست داشتم. بعد اون هم بنز را دوست داشتم. بعد اون هم پژو 207 رو دوست داشتم. بعد اون هم پژو 2008 رو دوست داشتم. الان هم مازراتی را دوست دارم.

ماشین خوشگل

یک ماشین بود خیلی خوشگل بود. همیشه تند می رفت. یک ماشین بود خوشگل نبود، ولی تند نمی رفت. یک روزی ماشین خوشگل با یک ماشین تصادف کرد. ماشین خوشگل خراب شد. و دیگه نمی توانست تند برود. و دیگه هیچ وفت تند نرفت.

شعر خواهر عزیزم

خواهر عزیزم ازت سپاسگزارم که

هر وقت پا درد دارم می خواهیم

بریم بیرون جورابم را تنم می کنی

وقتی که از غذام سیر شدم غذام رو تو می خوری

شعر مامان و پدر مهربان

مامانم دوست دارم

که به من می دی درس

بابای عزیزم توهم

دوست دارم

که به من چیزهای علمی می گی

مامانم ازت تشکّر

می کنم که برام

غذا درست می کنی

بابا از تو هم تشکّر

می کنم که

داستان های شاهنامه را برام می خوانی

داستان سگ

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک سگی بود که هر کسی را می دید او را گاز می گرفت. یک روز یک آدم آمد. سگ دست او را گاز گرفت.

فردای آن روز امام حسین (ع) آمد خانه ی سگ. امام حسین (ع) پرسید: چرا همه را گاز می گیری؟ سگ گفت: برای اینکه سرگرم بشوم. امام حسین (ع) گفت: برای این که سرگرم بشوی باید دوست پیدا کنی. سگ حرف امام حسین (ع) را گوش کرد. یک دوست پیدا کرد. سگ همیشه با دوستانش بازی می کرد و دیگر کسی را گاز نمی گرفت.

داستان مار بوگندو

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک ماری بود که همیشه کثیف بود. هیچ وقت خودش را نمی شست. یک روزی رفت خانه ی عقاب. بعد که آمد عقاب گفت: چه بوی بدی می دهی، تصمیم گرفت به خانه ی ببر برود. ببر در را باز کرد و گفت: چه بوی بدی می دهی. بعد مار رفت خانه ی خودش و خوابید.

خواب دید همه از بوی بدش از جنگل رفتند. یهو از خواب بیدار شد. سریع رفت خودش را شست و به طرف دوستانش رفت. آن ها مار را دیدند و گفتند: به به چه بوی خوبی می دهی.

داستان شیر و پلنگ و فیل و خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پلنگی بود که می خواست همه رو اذیت کند. یک شیری بود که همیشه جلوی آن را می گرفت. یک روزی یک فیل به جنگل آمد. پلنگ به آن گفت: چه گوش های بزرگی داری؟ بعد خندید. شیر آمد به آن گفت: فیل مهمان ماست. نباید آن را اذیتش کنی.

روز بعد فیل از آنجا رفت. خدا از پلنگ ناراحت شد. پلنگ خدا را دید. خدا به پلنگ گفت: چرا همه را مسخره می کنی؟ که همه بخندند. خدا گفت: آن ها خوشحال نمی شوند. آن ها ناراحت می شوند. پلنگ گفت: چرا؟ خدا گفت: چون آن ها دوست ندارند آن ها را اذیت کنی. از آن روز پلنگ دیگر کسی را اذیت نکرد.