داستان خنده دار 1

هفته پیش رفته بودیم پارک. سگی در آن پارک خوابیده بود و خواهرم هاپ هاپ کرد و سگ را بیدار کرد. سگ پارس بلندی کرد و مردم و خودمان 25 متر پریدیم. و همه با هم فرار کردیم. در همان موقع مردی از دیوار بالا رفت. او از دیوار افتاد و بارت (1) محکمی داد و مردم پایشان لرزید و کم کم رقصیدند و بعد از اینکه به خانه رسیدیم رفتیم پیش فنچ هایمان. ولی آن ها چون جغدی آن ها را نوک زده بود، دماغ درآورده بودند.

(1) بارت = باد گلو

پایان

گوزنیِ قهرمان

روز و روزگاری در زمان های کهن، گوزن زیبایی بود به اسم گوزنی! و همه را نجات می داد. ولی دوستانش مسخره اش می کردند. چون او از بز می ترسید. ولی گوزنی هیچ حرفی نمی زد و با ناراحتی به خانۀ آبی زیبایش می رفت و غذایش را می خورد. ولی آن روز دوست هایش به رودخانه رفتند تا آب بخورند و بعد از اینکه آب خوردند رئیس شیرها یعنی بزرگترین شیر جهان آمد. و بقیۀ شیرها را با خود آورد. و با هم به دوستای گوزنی حمله کردند و دوستان گوزنی فرار کردند ولی شیرها از همه طرف آن ها را محاصره کردند.

دوستان گوزنی یکدفعه به داخل رودخانه افتادند و جریان آب آن ها را به گودال بزرگ جنگل انداخت. در همان زمان گوزن قهرمان یعنی گوزنی به کمک آن ها آمد و شیرها را نابود کرد. ولی نتوانست رئیس شیرها را نابود کند و مجبور شد فرار کند. او رفت و با خودش رئیس الاغ ها، اسب ها، و گوزن ها را آورد. و توانستند شیر را شکست دهند. آن ها با هم به طرف گودال بزرگ رفتند و طنابی بزرگ به داخل گودال انداختند و دوستان گوزنی را از گودال بیرون آوردند. و دوستان گوزنی از گوزنی تشکّر کردند. و از او بخاطر اینکه او را مسخره می کردند، معذرت خواهی کردند.

شعر گوزنی مهربان

ای گوزنی مهربان ما تو را دوست داریم

ای گوزنی قهرمان ما تو را دوست داریم

ای گوزنی بسیار دان ما تو را دوست داریم

ای گوزنی پهلوان ما تو را دوست داریم

پایان

شعر خدای مهربان

ای خدای مهربان

ای خدای مهربان

خدایی که ما را آفریده

خدایی که داده به ما گوش و چشم و بینی

خدایی که طبیعت و آفریده

خدایی که حیوانات و حشرات را آفریده

دوست داریم

دوست داریم

خیلی خیلی زیاد

دوست داریم خیلی خیلی زیاد

هیولای مهربان

روز و روزگاری در سرزمین هیولاها، هیولایی که خیلی صورت ترسناکی داشت، زندگی می کرد. او می خواست به سرزمین آدم ها برود ولی دوست هایش بهش می گفتند زامبی ها اونجا زندگی می کنند. چون هیولای قصّۀ ما از زامبی می ترسید و همش فکر می کرد که زامبی ها جلوشن و می ترسید. هیولا خیلی مهربان بود و عصبانی نمی شد. او همون روز به سرزمین انسان ها رفت.

20 روز بعد

بالاخره هیولا به سرزمین انسان ها یا همان سرزمین آدم ها رسید. هیولا از خوشحالی بال در آورد. انسان های پلیس به او تیراندازی کردند. هیولا پرید و همۀ پلیس ها را نابود کرد. آدم ها با ترس فراوان فرار کردند. و هیولا پلیس ها را با قدرتش زنده کرد و گفت: از من نترسید من هیولای مهربانی ام. با من دوست باشید. ولی پلیس ها با بی سیم، پلیس های دیگر را خبر کردند. پلیس ها به سرعت آمدند و هیولا را با دستگاه لیزری اذیت کردند. و هیولا از آنجا رفت و پلیس ها دنبال هیولا رفتند. ولی هیولا ماشین های پلیس ها را داغون کرد و پلیس ها دیگه دنبالش نکردند. هیولا با همۀ آدم ها دوست شد و نفری یک هزار میلیارد نقد پول داد. ولی تا می خواست به رئیس جمهور پول بدهد رئیس جمهور گفت: من خیلی پول دارم. و هیولا گفت: ولی این سهم توئه. ولی رئیس جمهور گفت: من پول نیاز ندارم. و همان موقع یک آدم خوش تیپ اومد و همه به او رأی دادند و رئیس جمهور جدید انتخاب شد. رئیس جمهور قبلی رفت پیش هیولا نشست و هیولا به رئیس جمهور قبلی گفت: چشماتو ببند. حالا باز کن. هیولا به رئیس جمهور پنج هزار میلیارد پول داد. و رئیس جمهور قبلی خوشحال شد. و از هیولا تشکّر کرد.

پایان

شعر مامان جون عزیزم

مامان جون عزیزم

مامان جون خوشگل من

مامان جون خیلی دوست دارم

مامان جونم تو خیلی برام عزیزی

من خیلی تو را دوست دارم

تو خیلی خوب هستی

مامان جون عاشقتم

مامان جونم عاشقتم

داستان سکّه ای که تبدیل به دیو شد

به نام خالق زیبایی

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. روز و روزگاری در روستای زیبایی یک آدمی به اسم حمید زندگی می کرد. او سکّه ای طلا داشت و یک جادوگر بدجنسی بود که هیچ چیزی نداشت. فقط یک خانه ی چوبی قدیمی کوچک داشت. اسم آن جادوگر معلوم نبود چی بود. چون هیچ نه مادرش نه پدرش اسم او را می گفتند و نه خودش. و همش بهش می گفتند جادوگر بدجنس. و جادوگر اعصابش خُرد می شد. و آتیش پرتاب می کرد. و همه ازش می ترسیدند.

او همیشه به حمید حسودی می کرد. تا این که یک روزی تصمیم گرفت حمید را بکشد. او به خانه ی حمید رفت. و سکّه حمید را تبدیل به یک دیو بزرگ کرد. و سریع فرار کرد. که دیو او را از بین ببرد. او با جادویش به آسمان فرار کرد و در آسمان از خنده گریه کرد و دیو حمید را دنبال می کرد تا حمید به ماشین مسابقه ای اش رسید و در ماشین را باز کرد و سوار ماشین شد. دیو داشت می رسید و حمید سریع ماشین را روشن کرد و دنده یک کرد سریع گاز را تا آخر فشار داد. و با ماشین فرار کرد.

جادوگر او را دید و از آسمان جادو کرد که یک درخت بیاید جلوی ماشین. حمید ترمز کرد و با ماشین چپ کرد. و ماشینش داغون شد. حمید شانس آورد که جاییش چیزی نشد. او هر چی تلاش کرد که ماشینش را تعمیر کند، نتوانست که نتوانست. و دیو رسید. حمید پرید بالای درخت ولی دیو از درخت هم بلندتر بود. حمید می خواست برود آن ور درخت. تا اینکه فرشته ای مهربان آمد و به حمید شمشیر بلند و تیزی داد.

او با شمشیر به دیو حمله کرد و تا حمید می خواست دیو را بکشد، شمشیر جادویی نورانی شد و شمشیر به دیو نخورده، دیو مرد. و جادوگر ترسید. ولی حمله کرد. ولی حمید تا شمشیر را بالا برد، جادوگر تبدیل به خاکستر شد. ناگهان حمید دید که جنازۀ دیو تبدیل به هفت میلیون الماس شد. حمید همۀ مردم روستا را صدا زد و همۀ مردم آمدند. حمید پانصد تبر درست کرد و آن ها را به مردم داد و گفت ما این الماس ها را با هم تقسیم می کنیم و مردم روستا با خوشحالی از حمید تشکّر کردند.

پایان

خرگوش عزیز من (2)

خرگوش من

خرگوش عزیز من

دوست دارم

دوست دارم

وقتی پا می شوی

با مزه می شوی

خرگوش عزیز من

خوشگل ناز من

عزیز من

عزیز من

خرگوش ناز من

خرگوش من خرگوش من

دوست دارم

دوست دارم

روباه مغرور

روز و روزگاری بود. روباهی بود که فکر می کرد از همه زرنگ تر است. آن روز او برای گرگ تله ای گذاشت و با خود گفت: وقتی گرگ افتاد تو تله ام، او را می خورم. او تله ی خیلی سختی درست کرد. ولی تله خوبی نشد. و تله خراب شد. هر چی تلاش کرد نتوانست تله خوبی درست کند و با خود گفت: من می توانم تنهایی تله خوبی درست کنم و مغرور شد.

روباه باز هم تلاش کرد. ولی نتوانست. هر چقدر تلاش کرد، نشد. او با خود گفت: این کار را نمی توانم انجام بدهم. ولی من خیلی حقّه باز هستم. یک روباه دیگر می آورم و با کمک او تله را درست می کنم. و او را هم با گرگ داخل تله می اندازم و هر دو را می خورم. او رفت دنبال روباه دیگری. در راه سگی آن را دنبال کرد و روباه ترسید و دوید تا به درختی رسید. و با سختی از درخت بالا رفت. سگ به راحتی بالای درخت رفت. ولی روباه چاله پیدا کرد و سگ را انداخت داخل چاله و نجات پیدا کرد.

بالاخره روباه، روباه دیگری دید و با کمک او تله درست کرد. آن ها دو نفره رفتند و گرگی پیدا کردند. و او را با کلک در تله انداختند. در همان لحظه روباه، روباه دیگر را در تله انداخت و تا رفت گرگ و روباه را بخورد. آن ها از تله بیرون آمدند و روباه را دنبال کردند. روباه تند تند جایی برای قایم شدن پیدا کرد و تندی رفت در آن جا. از آن روز به بعد روباه دیگر مغرور نشد. و کسی را گول نزد. و قصّه ی ما هم تمام شد.

خدای مهربان

خدای مهربان

دوست دارم یک عالمه

خیلی خیلی

دوست دارم

که به من دادی

گوش و دست و پا و چشم

بینی و انگشت

دادی به من

مادر و پدر و خواهر

ممنونم ازت